Tuesday, January 13, 2009

دو دقیقه

دو دقیقه ماندست به ساعت دو
<<<
دو دقیقه
..
به ساعت دو بامداد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من
درست به مانند دو ساعت و دو دقیقه ی پیش
^^^^^^
دوباره
++
برای بار دوم
دو چیزشده های میان دومان گشته را
>>
در آن دو روز
به دوره نشسته ام
~~~~~~
--~~~~~~~~~~~~~~~
***
آری، آآآآرییی، دوباره به دوره نشسته ام
دو چیز شده های میان شدن های من و تو را
((((((((
چونان
دو فنجان قهوه
++
یکی برای تو، یکی برای من
---------
..
چای نیز
دو تا نپتونی
×
ببخشید دوباره اشتباه گفتم، لیپتونی
یکی برای تو و یکی برای من
/----------
دو پیک و پاکت شراب وسیگار
یک یکش برای تو، برای من
++++++ ++
.....--
دو.. دو...
دو تا صندلی
با هشتاد و دو متر ارتفاع از زمین
()
درون تراس
///ـــــــ
تو می گویی هشتاد هفت
چه فرقی دارد این اختلاف پنج متری که میان ماست
^^^^~~
پنج متریست این اختلاف
حتی اختلافات پنج متری ما
و یا پنجمین اختلاف ما
اصلا بگذار به حساب پنجمین اعتراف من این اختلاف را
++++++++ ---------------
-------------
آن نیز باز
یکی برای تو است و یکی برای من
))))
>>>>>
***
آری، آآآآآریییی دوباره به دوره نشسته ام
تمامیه آن دوچیزهای میان دومان دل سپرده را
"}
_=++====
دو نگاه
دو صدا
دو لب
دو داغ
/\
دو آغوش
)(
دو لمس
~~
دو دل
آههههههه
دو... دل
میان دودلی های ما
-------------------
***
آری، آآآآآآآری
دوباره، دوباره به دوره نشسته ام
به دوره نشسته ام دوباره تمامیه آن دوچیزهای نادیده را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
..
....----- ----+
آن دو خوهش را
آن دو تردید
آن دو انتخاب
آن دو دقیقه
--
آن دو راه
آن دو آه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آههههههه
کنون ساعت 2ست بر تمامیه ساعتها
..
Music2: The Cardigans - Slow
________________________________________________
پ.ن: اعتراف پنجم: ــــــــــــ هاااههههههه... می بینی؟!!! این دختر مغرور هم لب به اعتراف گشوده... اعتراف به این که حتی در برابر نداشتنت نیز به خاطر آن غرور بی جایش ، هرگز در دل هم لب به آه نگشود اما به جایش هزاران بار، در سینه سوخت... هااااااااههههههههه... می بینی این دخترک مغرور را که حالا لب به اعتراف گشوده?!!! لب به اعتراف گشوده...حالا
روزهاست به این باور رسیده ام که چون سایه ای گشته ام در گذار نور و ظلمت و از پی تقدیر روانم... سایه ها زیر وسیعترین و پا بر جاترین سایبانان نیز یا به روشنی خورشید می پیوندند یا یه ظلمت شب... من نیز پیوسته پیوسته به حال روانم، روانم. تو می دانی، می دانستی باید بروم، 1 سالی می شود که می دانم و می دانم می دانستی که رونده ام. پس بدان، بدان که نداشتنت، نخواستنت، ندانستنت، ننامیدنت آهههه به اختیار من نبود... جبر زمانه، آن مکرر به اختیار نیامده ی نا آرام و قرار گرفته ی پیوسته پیوسته تر در راه، مرا به داشتنت، خواستنت، دانستنت، نامیدنت مجاب نکرد... کسی گفت چه او چه دیگران، چرا تا کنون خود را دلدار دلداده ای نکرده ای... جواب او اعتراف من است: (همان که گفتم: سایه ها همیشه در سفرند).
24/10/87