Friday, August 03, 2007

ضخامت هوش

انگشتم را خيس كردم و آن را در جريان رفت و آمد هاي ذهن تو قرار دادم....
^
!
^
^
اين تنها راه پي بردن به درجه ي هوشت بود!

-

-

راستي
+
+

ضخيم ترين مويت به انگشتم چسبيد

________________________________________
پ.ن: چند شب پيش وقتي از پيش شاگردم مي يومدم خونه تصميم گرفتم توي خيابان انقلاب سمت دانشگاه تهران هم قدم با نرده هاي سبز پياده روش راه برم و فكر كنم كه اين پياده رو، اين آسفالتها، چه رد پاهايي كه به خودش نديده. گاهي هم به اون طرف خيابان كه پر از كتاب فروش هاي مورد علاقه ي من هست خيره بشم و بگم چقدر احمقم كه اينطرف خيابون دارم راه مي رم.
اما چيزي كه خيلي منو سر حال كرد اين بود كه بين راه برادرم رو ديدم كه با سيگاري توي دست و خيالي توي فكر بدون اينكه متوجه من بشه از كنار من رد مي شد. اول تصميم نداشتم صداش كنم چون مي خواستم تا خونه تنهايي راه برم اما بعد ديدم خيلي حيفه كه با داداشيه گلم نرم خونه، مگه چقدر از اين موقعيت ها پيش مي ياد. پس بدون معطلي صداش كردم و متوجه من شد و با هم هم مسير شديم، نمي دونم شايد اونم قصد پياده روي تا خونه رو داشت چون بدون اينكه زياد با هم صحبت كنيم تا دم پارك دانشجو راه رفتيم. البته اونجا سوار ماشين شديم، توي ماشين ماهنامه هفت كه دستم بود رو نشونش دادم و نگاه مي انداختيم. محسن خيلي خسته بود و توي ماشين خوابش برد. كنار من، منم مجله رو بستم و به خيابون نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه چقدر من و محسن شبيه يك خواهر برادر معصوم و تنها و بي كس شديم.
12/5/86

No comments: